عجیب است بچه که بودیم وقتی تو هوای گرم جنوب زیر تیغ آفتاب میرفتیم گرمای سوزان و خشکی


لب و صورتمون رو میسوزوند آخه بچه بودیم و حساس!

به بابا نگاه میکردم عرق از پیشانیش میچکید سرازیر میشد قطره قطره میافتاد ولی آنقدر هوا داغ و سوازان بود که قطره در هوا گم میشد!



در کتاب درسی ما نوشته بود بخار شده! ابر میشود و می بارد!



پدر ابر شده بود و میبارید ولی زمین از قطرات این باران محروم بود!




حالا بزرگتر شده ام! آنروز تابستانی هنوز از یادم نرفته ولی حال زمستان است اما هنوز لب هایم خشک است...


هرچه هست پزشک بهتر میفهمد درد ما چیست!


رفتم درمانگاه! دکتر گفت لبهایت کویری است!



خشکسالی امده!


خشکی زده!


با زبانم کمی لبهایم را تر میکنم تا بتواند کمی حرف بزنم.میخواهم بگویم اگر زمین هم لب داشت خشک میشد!


فکر میکنم جزغاله میشد!


حس میکنم لبهای زمین کویرهایی هستند که روز به روز گسترده تر میشوند یا رودخانه هایی هستند


که روز به روز خشک تر و بی آب تر میشوند...


عمق فاجعه آب حیات مایع...مایع حیات! ما چه کردیم!!



برگرفته شده از صائم www.miladsamimi.blog.ir